بدران دومین موشک آرپیچی را شلیک کرد . باز هم تانک دیگری به آتش کشیدند . حاج ابراهیم معاون گردان احمد را بغل گرفته بود . می دوید و فریاد می زد: «امداد گر! امدادگر!»احمد پیک گردان بود . از قیافه اش می شد فهمید که سیزده چهارده سال بیش تر ندارد . ترکش سینه و شکمش را شکافته بود . خون از سینه اش فواره می کرد
|
آرپیچی زن! آرپیچی زن! بدران کجایی؟
این را حاج رحیم گفت و بعد پاتند کرد تا طول خاکریز را نگاهی بیندازد .
بدران تفنگ آرپیچی را گذاشت روی شانه اش .
بی سیم چی هم پابه پای حاج رحیم می دوید و لحظه به لحظه می گفت: به گوشم، به گوشم، بله مفهوم شد! حاجی هم التماس دعا دارد!
بدران جای پایش را محکم کرد و ماشه را فشار داد . صدای شلیک که آمد آتشی از ته آرپیچی پاشید بیرون و گلوله اش تندتر، مثل گلوله آتشی، فشی کرد و رفت . همه زل زده بودند به تانکی که با سرعت به طرف خاکریز می آمد . لحظه ای گذشت و بعد موشک آرپیچی درست در برجک تانک فرو رفت . منفجر شد و شعله های آتشش تانک رابلعید . پیاده نظام هایی که از پشت تانک دولا دولا و ترسان ترسان می آمدند، فریادی زدند و فرار کردند . حاج ابراهیم معاون گردان فریاد زد: «تیربار چی! تیربارچی! نگذار فرار کنند!» صدای دلخراش تیربار همه جا را پر کرد . هنوز برجک تانک درهم نریخته بود که صدای الله اکبر رزمنده ها آسمان را پر کرد . لحظه ای خنده روی لب های حاج رحیم نقش بست . تیربارچی عراقی های فراری را سوراخ سوراخ کرد . بدران، از این که توانسته بود «چالاک و تند» تانک جلویی را بزند، خوشحال بود .
ادامه مطلب ...